روزهای نو
یکشنبه ی هفته ی گذشته رفتیم اهواز. تا جمعه عصر که برگشتیم.عروسی دختر دایی م بود .من و طاها با مامانم و بابام و خواهرم و پسرش.شنبه شب تصمیم به رفتن گرفتم .برای همین فرصت نکردم برای آقای همسر غذا درست کنم.چند تا کنسرو گرفتم و گذاشتم تو یخچال که گرسنه نمونه.جمعه که برگشتیم خواب رو تو چشماش میدیدم.ما که رسیدیم خوابید تا شب.برای مختار نامه بیدار شد .میدونستم که این چند روز نه درست خوابیده و نه خوب غذا خورده چون غذا ها تو یخچال سر جاشون بودن.روز شنبه هم اینقدر بیحال بود که نمیتونست از جاش بلند بشه.امروز صبح رفتیم دکتر؛ آقا فشارش رو6بود.سرم و آمپول تقویتی و قرص و.... .خلاصه که حالم گرفت حسابی .نمیدونم همه ی مردا همینطوری ان؟بدون زن و بچه شون خواب و خوراک ندارن؟بعید میدونم.
تازه صبح هم که رفته بودیم دکتر طاها خواب بود و نبردیمش. از اونجا بهش زنگ زدم و گفتم که صبحانه بخوره تا ما برگردیم وروجک میگه :من هیچی نمیخورم آخه اشتها ندارم .آخه من عادت دارم به باهم بودن!!!من و بگی گفتم «حقّا!که پسر همین پدری»
Design By : Pars Skin |