سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای نو

دایی عزیزم در آتش فراقت می سوزیم.

شهادتت مبارک


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 12:14 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

از مدرسه اومده .
داره لباسهاشو درمیاره.دادمیزنه:ماماااااان!زیرَکِ!شلوارم پاره شده.میگم:کجاش؟میگه:زیرکش!نگاه میکنم میبینم خشتک شلوارش شکافته.


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 12:28 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

هوا خیلی سرد شده .دیشب تا صبح بارون می اومد.الان هم داره نم نم میباره.
طاها و رضا (پسر همسایمون)توی یه مدرسه ن ولی تودوکلاس.ساعت 11:10دقیقه مدرسه تعطیل میشه و من میرم دنبالشون میارمشون خونه.تو راه بعضی وقتا اتفاقات جالبی میافته.
امروز با خودم چتر بردم که اگه بارون تند شد بگیرم رو سر بچه ها.تو مغازه ی مرغ فروشی ایستاده بودیم منتظر که مرغمون رو پاک کنن .چتر رو دادم دست طاها. تااومدم مرغها رو بذارم تو پلاستیک طاها چتر رو باز کرده بود.
رضابهش میگفت :منم میتونم اینو روشن کنم ولی بلد نیستم خاموشش کنم.
طاها فوری گفت:روشن،خاموش نه.باز و بسته!!!!

نوشته شده در سه شنبه 89/8/11ساعت 12:58 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

2-3سالی بودکه با خوابیدن طاها مشکل داشتیم یعنی تا ما نمیخوابیدیم اون هم نمیرفت بخوابه.وقتی مهد میرفت، هر شب داستان داشتیم باید ساعت خوابش رو یادداشت میکردیم توی دفترش .اون هم حاضر نبود حتی با وجود تهدیدات ما برای نوشتن "ساعت خواب"بخوابه.صبح هم به زور بیدارش میکردیم و این برنامه ی هرشب اون سال بود بعد از مهد هم یک سالی هر وقت خواست خوابید و هر وقت هم خواست بلند شد .البته تواین مدت ما همیشه در تلاشی بی ثمر برای زود خوابوندنش بسر میبردیم.تا اینکه وقت رفتن مدرسه شد و بزرگترین مساله و نگرانی من شد خوابوندن طاها و بیدار کردنش.دو هفته ی اول رو با زور و دعوا و تهدید البته بعد از ناز و نوازش و خواهش و التماس گذروندیم.
اما بعد از اون زندگی شیرین شد .چه جوری؟
شنبه اول آبان :درطول روز باهاش صحبت کردم و از خاطرات بچگیم براش گفتم .بهش گفتم که اون وقتها چون ما شب زود میخوابیدیم رادیو برامون قصه میگفت .خلاصه ذهنش رو آماده کردم برای زود خوابیدن. شامش رو هم زود دادم بخوره .قبل از اینکه مسواک بزنه قصه ی شب شروع شد .موبایلم رو گذاشتم پیشش و هندزفری رو گذاشتم توی گوشش که بادقت و تمرکز قصه ی شب رو بشنوه . قصه که تموم شد دیدم باگریه اومدپیشم .ازش پرسیدم چی شده؟گفت :قصه تموم شد حالا چیکارکنم؟من که هنوزبیدارم، خواب نرفتم، حالاچیکار کنم؟..............منو میگی اصلا باورم نمیشد که قضیه رو اینقدر جدی گرفته باشه.بهش گفتم مسواک بزن و بخواب ،از فرداشب هم زودتر کاراتو انجام بده که وقتی شب بخیر کوچولو شروع شد بخوابی وخواب بری.خلاصه اون هم باگریه مسواکش رو زد و کلی هم از من قول گرفت که فرداشب ازساعت 7 خودت بهم شام میدی و خودت هم برام مسواک میزنی که دیگه اینجوری نشه و خوابید.اتفاقا زود هم خواب رفت.ولی من اصلا فکرش رو هم نمیکردم که این مساله اینقدر براش مهم شده باشه.فردا شبش شامش رو ساعت 8دادم ،که باعجله نخوره بعد هم کمکش کردم مسواکش رو زد و رفت توی تختش خوابید تا قصه شروع شد .ولی بازهم چون عادت نداشت به زود خوابیدن تا آخرش بیدار بود .اما از شب سوم به بعد دیگه یا وسط قصه خوابش برد یا همزمان با تموم شدنش.باورتون میشه؟
و من امیدوارم که این روند همچنان ادامه داشته باشه و جوری بشه که طاها حتی بدون شنیدن رادیو و قصه شب سر ساعت 9 خودش بخوابه.
پ.ن:
1-این زود خوابیدن تنها بدیش اینه که طاها شب باباش رو نمیبینه . ولی در عوض صبحها که با باباش مدرسه میره فرصتیه برای با هم بودنشون .5شنبه و جمعه هم وقت خوبیه برای بیشتر در کنار هم بودن.
2-شما هم اگه با خوابوندن بچه تون مشکل دارین این روش رو امتحان کنید، ضرری نداره.شاید جواب داد!!!

نوشته شده در پنج شنبه 89/8/6ساعت 8:46 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin