سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای نو

بعضی وقتا یه" شک" مثل خوره میوفته به جونم. اعصابم رو به هم میریزه.دیوونه م میکنه.
آره یا نه؟
هست یا نیست؟
شده که حرفش رو با همسری زدم. همسری میگه :هر کاری که فکر می کنی برای رسیدن به اطمینان لازمه انجام بده .نذار ذهنت درگیر مسئله ای باشه وقتی می تونی حلش کنی.
ولی من چند جا رفتم و نتیجه نگرفتم.
امروز یه جایی رو پیدا کردم و رفتم راهنمایی گرفتم .شاید بتونن کمکم کنن.
باید دلم رو به دریا بزنم.مرگ یه بار,شیون هم یه بار.البته از خدا می خوام که شیون نباشه.
تا حالا شده پی قضیه ای رو گرفته باشید و وقتی همه چیز رو فهمیدید بگید ای کاش نمیدونستم؟


نوشته شده در یکشنبه 91/1/20ساعت 8:55 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

خاطراط من(به صورت داستانی
یادش بخیر...
اون روزی که من با یکی از دوستان اهوازی خودم رفتیم ماست سون بخریم
مادر خدا بیامرز من,به من گفت که در را نبندم
من یادم رفت و در را بستم.
مغازه,تعتیل بود
ما آمدیم و در را بسته دیدیم,دست هر دویمان به زنگ نمیرسید.
من حدوداً5ساله بودم.
یک دفعه,شروع به گریه کردم
دوستم مرا دلداری داد.
او گفت:بایدیک چوب پیدا کنیم
من شروع به گشتن کردم تا اینکه بلاخره یک چوب پیدا کردیم
دوستم با آن چوب زنگ زد.
در را باز کردند.
ما رفتیم تو
در حالی که من هنوز هم گریه می کردم موضوع را برای مادرم گفتم
مادرم گفت:مگر نگفتم در را نبند!یادت رفت!
من گفتم:آری
پ.ن:
این خاطره رو چند ماه پیش نوشته بود,الان دیگه تقریباً همه ی حروف رو یاد گرفتن ولی من امانتداری کردم و عین نوشته ی خودش رو اینجا نوشتم.با همه ی علامتهاش.
پاراگراف بندی کار منه ,برای اینکه نوشته مفهوم باشه.ولی در کل به نظرم چند جایی که ازعلامت کاما و نقل قول و تعجب استفاده کرده به نسبت سنش خیلی خوبه.
توجه دارید که اینو برای اون موقعی نوشته که وقتی داره می خوندش احتمالا بنده در قید حیات نیستم(مادر خدا بیامرز من)گریه‌آورپوزخند
اون موقعی که بچه ها پشت در بودن چند بار در زدن ,ولی به خاطر صدای بلند کولر ما صدای در رو نشنیدیم.
همین الان اومده میگه مامان "تعطیل"رو اشتباه نوشتی درستش کنپوزخند


نوشته شده در یکشنبه 91/1/20ساعت 8:24 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

سلام
سال نوی همگی مبارک انشااله که سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشین.
امسال سال تحویل رو توی حرم خانوم فاطمه ی معصومه(س)بودیم.خیلی خوب بود .به من که خیلی خوش گذشت.یه کم سرد بودولی گرمای معنویتی که موج می زد غالب بود.البته فکرکنم این اولین و آخرین سالی باشه که تحویل سال رو رفتیم حرم؛چون بعداز مراسم موقع خارج شدن به قدری مسیرشلوغ بودوزن و مردقاطی بودن که محاله سال دیگه آقای همسر راضی بشه به رفتنِ حرم.
بعداز حرم وقتی رسیدیم گلزار؛سرمزارعمودیدیم همه رفتن و هیچکس نمونده .ما هم فاتحه ای خوندیم و به همه زنگ زدیم که توی این ترافیک بلند نکنین بیاید اینجا چون همه رفتن.بعدرفتیم باغ بهشت پیش بابابزرگ اونجا هم عرض ادبی کردیم وازاونجارفتیم خونه ی عمو.دیدیم همه سرسفره نشستن من هم سرپایی به همه تبریک گفتم و رفتیم خونه ی دایی اینا.دست زندایی درد نکنه صبحانه ای گذاشته بود خوردنی!!!باقالی رو زدیم تو رگ و پشت بندش هم چایی.و دیگه نفهمیدیم که کی رفتیم تو هپروت.بیدارکه شدیم وقت نماز بود.اولین نماز امسال رو که خوندیم رفتیم ناهار خونه ی عمو.سرتون رو دردنیارم تاروز4ام بین خونه ی خودمون و دایی اینا و عمواینا در رفت و آمدبودیم(بلاخره پسرکوچیکه ی عمو هم دومادشد).
روزشنبه بامامان بابارفتیم تهران .تادوشنبه شب اونجابودیم.زیادنموندیم وزودبرگشتیم تاطاهابتونه بیشترباپسرعمه ش بازی کنه.فکر کنم بچه هاهم باهمه ی بازی هاو دعواهای چاشنی بازی بهشون خیلی خوش گذشت.یعنی خفه کردن خودشون روبا سی دی دیدن و پلی استیشن بازی کردنپوزخند

پسرکم یه خاطره از 2سال پیشش نوشته که سعی میکنم توپست بعد بذارمش.فعلاخدانگهدار


نوشته شده در دوشنبه 91/1/14ساعت 10:26 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin