سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای نو

خاطراط من(به صورت داستانی
یادش بخیر...
اون روزی که من با یکی از دوستان اهوازی خودم رفتیم ماست سون بخریم
مادر خدا بیامرز من,به من گفت که در را نبندم
من یادم رفت و در را بستم.
مغازه,تعتیل بود
ما آمدیم و در را بسته دیدیم,دست هر دویمان به زنگ نمیرسید.
من حدوداً5ساله بودم.
یک دفعه,شروع به گریه کردم
دوستم مرا دلداری داد.
او گفت:بایدیک چوب پیدا کنیم
من شروع به گشتن کردم تا اینکه بلاخره یک چوب پیدا کردیم
دوستم با آن چوب زنگ زد.
در را باز کردند.
ما رفتیم تو
در حالی که من هنوز هم گریه می کردم موضوع را برای مادرم گفتم
مادرم گفت:مگر نگفتم در را نبند!یادت رفت!
من گفتم:آری
پ.ن:
این خاطره رو چند ماه پیش نوشته بود,الان دیگه تقریباً همه ی حروف رو یاد گرفتن ولی من امانتداری کردم و عین نوشته ی خودش رو اینجا نوشتم.با همه ی علامتهاش.
پاراگراف بندی کار منه ,برای اینکه نوشته مفهوم باشه.ولی در کل به نظرم چند جایی که ازعلامت کاما و نقل قول و تعجب استفاده کرده به نسبت سنش خیلی خوبه.
توجه دارید که اینو برای اون موقعی نوشته که وقتی داره می خوندش احتمالا بنده در قید حیات نیستم(مادر خدا بیامرز من)گریه‌آورپوزخند
اون موقعی که بچه ها پشت در بودن چند بار در زدن ,ولی به خاطر صدای بلند کولر ما صدای در رو نشنیدیم.
همین الان اومده میگه مامان "تعطیل"رو اشتباه نوشتی درستش کنپوزخند


نوشته شده در یکشنبه 91/1/20ساعت 8:24 عصر توسط منصوره سادات نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin